درود بر شما
مطلب زیر را حتما با تامل بخوانید
این داستان را قبلا خونده بودم و گشتم پیدا کردم
نکته جالی درونش است،برخی مواقع ما در ذهنمون چنان سد و مانع های بزرگی میسازیم و بهش پر و بال میدیم و جوری باورش میکنیم که دیگه انگار راهی وجود نداره…
این مشکل خیلی از ماهاست که حتی بعد از برطرف شدن مشلات و گرفتاری ها بازم باورمون نمیشه که روزهای خوب فرا رسیده و اصرار داریم به مشکلات و گرفتاری های گذشته…
——-
روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد… او آکواریومی شیشه ای ساخت و با دیواری شیشه ای دو قسمت کرد . در یک قسمت ماهی بزرگی انداخت و در قسمت دیگر ماهی کوچکی که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگ بود.
ماهی کوچک تنها غذای ماهی بزرگ بود و دانشمند به آن غذای دیگری نمی داد… او برای خوردن ماهی کوچک بارها و بارها به طرفش حمله کرد ، اما هر بار به دیواری نامرئی می خورد . همان دیوار شیشه ای که او را از غذای مورد علاقش جدا میکرد.
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچک منصرف شد . او باور کرده بود که رفتن به آن طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچک کاری غیر ممکن است
.
دانشمند شیشه وسط را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز کرد ؛ اما ماهی بزرگ هرگز به ماهی کوچک حمله نکرد . او هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت و از گرسنگی مرد . میدانید چرا ؟
آن دیوار شیشه ای دیگر وجود نداشت ، اما ماهی بزرگ در ذهنش یک دیوار شیشه ای ساخته بود . یک دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود ؛ آن دیوار باور خودش بود . باورش به محدودیت . باورش به وجود دیوار . باورش به ناتوانی … .
بسیار عالی