از بچگی خونواده خوبی نداشتم همیشه اذیتم کردن کم گذاشتن بیشتر از سنم رنج کشیدم خیلی تو خونه پدری کار کردم دو تا بچه های بعد خودمو خودم بزرگ کردم ،ارزش و احترامی نداشتم عین برده باهام رفتار میشد خیلی کمبود اعتماد به نفس و محبت داشتم با اولین خواستگار تو سن ۱۴ سالگی تن به ازدواج دادم،فکر میکردم رها شدم دیگه با خودم میگفتم اخ جون خدا نجاتم دادی..اوایل همه چی خوب بود اختلاف سنی مون ۷سال بود اما کم کم دیدم چقد اون از من دوره روحیاتش عواطف من براش مسخره بود میگفتم بیا محبت کنیم حرفهای قشنگ بزنیم رمانتیک باشیم میگفت اینکارا مال زید میداس،من دختر سالمی بودم مذهبی و با حجاب نماز خون و روزه بگیر..فکر میکردم که آدم خوبه این چیزا رو با همسرش تجربه کنه به حلال نه که با نامحرم به گناه…وقتی میدیدم اینجوری تا میکرد خیلی تو ذوقم میخورد اما انقد کمبود زیاد داشتم که میگفتم ولش کن این منو بیرون میبره تفریح میکنیم میگیم میخندیم لااقل وقت رابطه که دستی به سرم میکشه نوازشم میکنه حرفای قشنگ میزنه .. اینقدر خودمو بی ارزش میدیدم که به همینم دلم خوش بود..اما الان بعد سالها زندگی حدود۱۲سال که میگذره ازون روزا میبینم نه واقعا انتخابم درست نبود من معیاری نداشتم فقط قصدم رهایی بود هنوزم بی محبته بی عاطفه س خیلی دنبال دعواس کینه ای و بد دهنه دست به زن هم داره..دارم به سختی میگذرونم بخاطر بچم بخاطریکه میترسم دوباره به اون جهنم خونه پدری برگردم…من دیگه با خانوادمم قط رابطه کردم بخاطر لطمه ای که به اینده من زدن ..نابود ترین آدمی ام که دور برم دیدم داغونم به معنای واقعی لعنت به همه چیز ،حال گذشته آینده من میخوام پاشم ازین خواب بد اینهمه کابوس چرا آخه ؟اونایی که میشناختم از دوست و آشنا با وجود اینهمه رابطه حرام که داشتن الان خوشبختن حالا من….قربون عدل و عدالتت خدا دیگه حرفی ندارم خیلی مردی😔😞😓😭😭😭😭
- بی کس ترین تنهای دنیا 1 سال قبل درد دل کرد
- آخرین ویرایش 1 سال قبل