سلام روزتون بخیر
من یه پسر ۱۵ سالم قبلا مشاوره میرفتم ولی ول کردم امروزیه اتفاقی که معمولا میوفته و به فکر من میندازه که یه جا تو لپتاب که درد و دل هام رو مینوسیم امروز رو هم بنویسم و سایت شما رو پیدا کردم…
امروز مثله همیشه با تهدید های الکی مادرم رو به رو شدم , من بچه طلاقم ولی با این موضوع مشکل ندارم ولی چون تو ۷ سالگی پدر و مادرم جدا شدن و تا قبلش دعوا داشتن خودم حس میکنم از تو بد شکستم جوری که تا اخر عمر باهام میمونه این درد من یه داداش ناتنی دارم و فرزند اولم برادری که خیلی اذیت میکنه منو این عادیه ولی دفاع همیشه مادرم از اون فکر کنم نباید عادی باشه نامادریم رو اصلا دوست ندارم چون بکنه از بابام باعث شد بابام کمتر بهم سر بزنه یا از لحاض مالی و معنوی بهم برسه نا پدریم ادم خوبیه ولی خب هیچ کس بچه خود آٔم نمیشه مطمعنم پدرم دختر نامادریم رو خیلی بیشتر از من دوست داره میتونم توضیح بدم ولی طولانی میشه , من دارم سخت واسه انتخاب رشته و تیزهوشان درس میخونم و احتیاج به تفریح دارم تنها تفریح من وقتیه که اخره هفته میریم و دور میزنیم این هفته خیلی نیاز داشتم چون روزی ۵ ساعت درس میخوندم رفتیم بیرون و واسه نابرادریم کفش خریدیم من فقط پرسیدم نمیریم یکم دور بزنیم؟ ولی مادرم چون خیلی ملاحظه ناپدریم رو میکنه گفت امروز نه منم یکم نارحت شدم و فقط واسه یه ربع رفتم تو لاک خودم و با هندزفیری اهنگ گوش دادم وقتی رسیدیم خونه نابرادریم رفت رو مخم منم از اتاق پرتش کردم بیرون و برای اولین بار محکم با عصبانیت هولش دادم صبر منم حدی داره و مامانم اومد تو اتاق گفت چته گفتم چی چته هیچیم نیست گفتم تو چرا بعضی وقتا اینجوری میشی برسام ها؟ گفتم چطوری گفت خودت میدونی گفتم نمیدونم بگو چی خب گفت اعصابمو خورد نکن خودت میدونی از این به بعد اینجوری رفتار کنی منم عین خودت این بیشعوری بازی هارو در میارم این خط اینم نشون. چرا واقعا؟ این حقه منه وقتی سعی میکنم اون یه وقت ناراحت نشه این نتیجه همکاری هایه منه؟ لطفا اگه مشکل از منه بگین منم بدونم!
- باریوم 3 سال قبل درد دل کرد
- آخرین ویرایش 3 سال قبل
واقعا سخته میفهممت،منم یه دختر ۱۵ سال با دغدغه های فکری ۳۰ ساله هام
از وقتی یادم میاد خانوادم در حال جنگ و جدل بودن … هیچوقتم اجازه نداشتم نظرم و بگم و پس زده میشدم یه داداش کوچیک دارم که اونم وضعیت روحیش از من داغون تره
حدود یکسال پیش بود که بعد از داستانای خیلی زیاد و مختلف و ادم خفه کن ماانم واسه هزارمین بار رفت.
سه ماه نگذشت بابام یکی دیگه ارو اورد .. البته چه اوردنی؟هرچی گفتم تو نمیشناسیش هنوز زوده و …. تو کتش نرفت… زنه نمیشناختش فقط بعد دو هفته چت و زنگ خودش پا شد بدون خواستگاری و هیچی اومد ابادان … منم به خاطر احساسات بدم رفتم خونه خالم … خاله مامان بابام … و خالمم کسی بود که این زنه ارو معرفی کرد … من مامانم مشکل قلبی و اعصاب داره ،بابامم قبلاق چندباری خیانت کرده و اونم ررای تلافی چند وقتی با یکی دیگه ریخت رو هم و … اره .
خلاصه برگشتم خونه خودمون زنه زیاد ادم بدی به نظر نمیومد و در کل کار به کارمون نداشت.
یه مدت بعد سروکله زنگای مامانم پیدا شد … زندگیمون کمی اروم شده بود میترسیدم اگه دوباره مامانم برگرده همه چی بریزه به هم واسه همین موافق برگشتنش نبود و کلی گریه و …اخر برگشت و کاری کرد بابام از زنه جدا شه … البته شاید این درست ترین کاری بود که توی عمرش انجام داد چون کم کم معلوم شد زنه چه ادمی بوده …. یه عادم پول دوست که حتی غذا تو خونه قایم میکرد که ما زیاد نخوریم …به بهونه دندون من کلی پول چاپید و کلی دیگه …. باز هنوز که هنوزه مامان بابام با هم دعوا دارن … هر روز دادگاه هر روز پاسگاه کل پول و سرمایمون خرج این چیزا شد … الان من حتی ساده ترین چیزارم نمیتونم داشته باشه … روزانه بالای ۶؛۷ ساعت درس میخونم اما کم کم از اونم خسته شدم ..بیرون نمیرم اگرم برن انقد طعنشو میزنن که پشیمون میشم … از لحاظ روانی رو به انحطاطم .. سعی میکنم شاد نشون بدم و امیدوار شم اما نمیشه … هیچی نیست که بخوام بهش چنگ بزنم .. کاش منم مثل خیلی همسنام دغدغم دوست*رم و رنگ لاک و رنگ موهام بود … نه اینکه خدایا نکنه فردا مامانم دوباره اینجوری شه بابام اینجوری ….. من که مردم … فقط داداشم گناه داره … کاش یه نفر کمکم میکرد و بهم میگفت چیکار کنم ….فقط تنها جیزی که از این روزام میفهمم یه امیده تو خالیه مثل طبل که فقط جسم مرده ام و حرکت میده…
اما با اینکه دوست دارم بمیرم ولی مبارزه میکنم باهاش… چرا باید بمیرم وقتی هنوز حق خودم و برادرم و نگرفتم؟دنیا چی به من داده که بخوام بدون پشیمونی برم … شده زجر کش میشم اما ادامه میدم .. زندگی سخت من سخت تر …. پس بفهم هم درد تو زیاده عزیز
ولی ادمی که خودشو قوی نگه داره کم ….
امیدوارم بتونی به ارامش برسی ….
- خورده شیشه به 2 سال قبل پاسخ داد
- آخرین ویرایش 2 سال قبل