سلام
خسته شدم از دست مامانم باعث شد از بچگی خیلی بزرگتر از سنم باشم
همیشه میدونستم مادر عادی ندارم.خونه دوستام میرفتم برام عجیب بود که چرا اینقدر مادراشون ارومن و بچه ها کنار مادرشون ارامش دارن چقدر راحت بغلشون میکنن بهم محبت میکنن
من همیشه از مامانم میترسیدم و دوست ندارم کنارش باشم از بس که منو میزد یبار یادمه اینقدر کتک زده بودم همه جام کبود شده بود دماغم خون میومد
شاید تعجب کنید فکر کنید من چکار کردم داشتم املا مینوشتم واسه تلویزیون یه ی جا انداختم همیشه شاگرد اول بودم همه معلما ازم راضی بودن ولی مامانم میگفت تو که اول شدی باید بیست میگرفتی نه 19.5 و واسه این میزد منو. من اینقدر ارومم که از دیوار خاک بلند میشد از من نه
هنوزم هر وقت عصبانی بشه یا هلم میده یا میزنه تو سرم من خیلی براش تلاش کردم حتی وقتی نمیخواست بزور بغلش کردم خیلی محتبش کردم
من برای اینکه احترامش رو نگه دارم هیچوقت چیزی نمیگم یا کاری نمیکنم. بابام پارسال بردش پیش روانشناس گفت باید 4-5 تا قرص مختلف بخوره و اختلال روانی اضطراب شدید هم داره و…
ولی داروهاشو نمیخوره
همیشه داره توی خونه جیغ میزنه اصلا نمیتونه عادی خواسته هاشو بگه سر کوچکترین چیزها داداشم رو میزنه
الان من 19 سالمه ولی هیچوقت بلا هایی که سرم اورد رو یادم نمیره
مثلا مهمونی میریم. خالم پسر خالمو بغل میکنه هواشو داره توی جمع بلند تعریفشو میکنه به همه میگه نگاه کنین امیر چقدر قد بلنده چقدر فلانه چقدر بهمان
مامان من پشتش رو میکنه به من با بقیه حرف میزنه حال همه رو میپرسه با همه خوبه
یا بقیه دوستام بخاطر کنکور مامانشون تا ساعت 1 بیدارن باهم میخونن یا اصلا مشورت میکنن صحبت میکنن باهم
خودش تا حالا چند بار بهم گفته تو دختر من نیستی من نمیخوامت کاش همچین بچه ای نداشتم
من الان تقریبا 7 ماهه که باهاش حرف نزدم هم اون راضیه هم من دیگه همین دعا کنین برام یجای خوب قبول شم بتونم مستقل زندگی کنم
- sara 6 ماه قبل سوال کرد
- آخرین ویرایش 6 ماه قبل
نمیدونم یکاری کرده نگاهش نمیتونم بکنم
همه چیز رو میریزم توی خودم
به تهش رسیدم اصلا این 6 روز اخرم نمیتونم تحملش کنم
حیف که مادرمه میفهمم هر کاری هم برام نکرده بزرگم کرده احترامش واجبه
چندبار میخواستم حرفامو از ته دلم بهش بزنم ولی نمیتونم بغض میکنم تک تک صحنه ها از جلوی چشمم رد میشه گریم میگیره اخرشم اون میشه طلبکار
به همه چیزم گیر میده تک تک جزئیات وای این چیه پوشیدی این بده همینی که من میگم درسته توی زندگیم هیچوقت روی حرفش حرف نزدم
یه دعوایی راه میندازه که نگو
جالب اینجاست خودش متوجه هیچی نیست .فکر کرد من توی خونه نیستم به دوستش میگفت یکساله باهام حرف نمیزنه نمیدونم تا کی قهر میمونه و کلی حرف بار من کرد
بنده خدا دوستش مونده بود چی بگه هی میگفت مگه میشه بچه ادمه بالاخره ……
نمیدونم خدابزرگه امیدوارم بتونم زندگیمو دور از این ادم روانی بسازم
ممنونم از همه خیلی حرفاتون قشنگ بود
- SARA به 3 ماه قبل پاسخ داد
- آخرین ویرایش 3 ماه قبل
دقیقا منم مشکل مشابه با تورو دارم و همینجوری اومدم که دردودل کنم پیامتو دیدم .منم از وقتی یادم میاد مامانم یه ادم کاملا عصبی خودرای خودشیفته خود بزرگ بین و بی منطقه که دائم منو چه تنها چه جلوی بقیه تحقیر کرده ادم حسابم نمیکنه و انگار برده اونم هر چی رو بخواد تحمیل میکنه و هیچ چیزی براش مهم نیس اینکه من به عنوان دخترش هم نابود بشم که اصلا براش مهم نیس . تمام این سالهایی که تحملش کردم هر شب که واقعا کم میاوردم از گریه تا مرز خفه شدن رفتم . از بچگی یادمه سر درس با کمربند منو زد و جالبه بزرگ که شدم بهش گفتم گفت بچه بودی یادت نمیاد!! فک کن! سر کوچیک ترین چیزا وحشی میشه جیغ میزنه هیچوقت قبول نمیکنه اشتباه کرده و رو اشتباهش پافشاری میکنه . همه جا وقتی میگن بهشت زیر پای مادران و این حرفا واقعا غبطه میخورم به اونایی که مامانشون براشون امن ترین ادمه .هیچوقت یاد نگرفتم محبت کردن چه شکلیه چون ندیدم
- سارا به 3 ماه قبل پاسخ داد
- آخرین ویرایش 3 ماه قبل
قبول دارم گاهی اوقات فرشته های زندگیمون مثل بیگانه ها رفتار میکنن من میدونم و درکت میکنم که بی گناهی قشنگم گاهی وقتا ادم از شدت درون ریزی ممکنه انفجارش مثل باروت باشه
گاهی اوقات به خودت میگی خانواده بقیه فرشتن درک و مرامشون بالاست حصرت زندگی بقیه رو میخوریم اللخصوص مه مادری
اما بدون همیشه اینطور نمیمونه همیشه یادت باشه چیزی که برای تو عذاب بوده رو اجازه نده بچت حس کنه
تو خوب باش و با بچت رفیق باش شاید الان حرفم مسخره باشه اما اینده ای وجود داره
از مادرتم ناراحت نباش مطمئن باش اون از گذشتش خیری ندیده و دخت مهربون درونش و تو بچگیاش جا گذاشته
- مهدیه به 4 ماه قبل پاسخ داد
- آخرین ویرایش 4 ماه قبل
اخه 19 ساله توی زندگیم دارم تحملش میکنم دیگه خسته شدم
امروز میخواستم بزنمش هی میریزم توی خودم اخه من کنکور دارن خودم دارم روانی میشم مجبورم همچین غمی رو تنهایی تحمل کنم
دوستم موقع برگشتن از حوزه میگفت مامانم دستمو گرفته گفته نبینم استرس بگیری دستات بلرزه
مامانم من داشت دعوام میکرد که همه رفتن گشتن اخرشم رتبشون از توبهتره تو هیچ وقت موفق نمیشی اصلا لیاقت موفقیت رو نداری بخدا خیلی دلم میگیره اخه رفتارش عادی نیست بدبختی اینجاست من کار اشتباهی انجام نمیدم ولی باعث میشه فکر کنم دارم راهو غلط میرم این رفتاراش باعث شده از اجتماع و دوستام بدم بیاد هر جا میرم مهمونی یا تفریح با بقیه حس میکنم از همه کمترم همه بهتر از منن امیدم به دانشگاس تنها جایی که میتونه کمکم کنه همینه به هیچکسم نمیتونم چیزی بگم میگن تو دیگه چه ادمی هستی طرف مادرته فلانه بهمانه
خب من که بهش توهین نمیکنم طرف مشکل داره من فقط سکوت و تحمل ولی بخدا اینو بدونید همه مادرا فرشته نیستن بعضیاشون وحشتناکن جوری که دوس داری فرار کنی دیگه هم هیچ ارتباطی باهاش نداشته باشی
خوشحال شدم یکی هست منو درک کنه ممنون از نظرتون
- SARA به 5 ماه قبل پاسخ داد
- آخرین ویرایش 5 ماه قبل
خیلی خوب میفهممت مادر منم اینجوریه رفتارش هم منو هم خواهرمو افسرده کرده ولی مجبوریم تحمل کنیم امیدوارم روزای خوب هم بیاد:)
- لبخند تلخ به 6 ماه قبل پاسخ داد
- آخرین ویرایش 5 ماه قبل
نگران نباش افرین دختر خوبی هستی که احترام مادر و پدرت رو نگه میداری نوجوونی عجب سنیه میگذره نگران نباش
- sara به 6 ماه قبل پاسخ داد
- آخرین ویرایش 6 ماه قبل
خیلی خوب میفهممت. مامان منم اختلال اضطراب داره و داروهاش نمیخوره. مامان منم از این جملات درد آور خیلی بهم گفته. این بیماری ذهن و فهم رو زایل میکنه
- هر کی به 6 ماه قبل پاسخ داد
- آخرین ویرایش 6 ماه قبل