سلام خوبید من اولین بار میخوام درد دل کنم اینجا و این موضوع حتی صمیمی ترین دوستممنمیدونه فقط خودم خدام میدونم الانم شماها
راستش مادر من بخاطر پا درد تریاک میکشه و متأسفانه
اعتیاد داره من این به پسری که قرار بود بیاد خواستگاریم گفتم اونم گفت کاش مخفی کنیم بابام میفهمه نمیزاره من خودم مشکلی ندارم اما من گفتم اگه بابات بعد ازدواج بفهمه سرکوب میزنه و نمیخوام ناراحتش کنیم و دوس دارم با صداقت وارد خانوادت شم
به مادرش گفت مادرش گفت من مشکلی ندارم بابات باید نظر بده ولی اون به باباش نگفت گفتم چرا گفت بدونه مطمئنم مخالفت میکنه با اینکه خودش بعد اینکه من اعتراف کردم گفت بابای منم میکشه بعد گفت مخفی کنیم که بهم برسیم بهش گفتم بابات میفهمه قیافه نشون میده مادرم ببینه منم خودم دنبال صداقتم نبودم این بهت نمیگفتم بعد از هم جدا شدیم چرا چون گفت خونه مغازه بابام بهم داده اگه بفهمه مخالف کنه منم جلوش وایسم خونه اینا ازم میگیره برای همین ازم جدا شده بنظرتون دوسم داشته چون ما باهم دوست بودیم نزدیک یکسال اونم گفت چون دوست دارم میخوام بیام خواستگاری با اینکه گفتم من سنم کمه ۱۸ سالم دانشگاه درس دارم گفت خودم حمایتت میکنم راستی پدرم هم فوت شده سال ها پیش اون در واقع مادرم دچار کرد
موقع جدایی هم بهش گفتم من باید تاوان کار مادرم بدم. حالا به نظر شما دوسم داشته چون تو این مدت همیشه کمکم کرده به فکرم بوده محبت کرده حتی میخواست بیاد جلو برای خواستگاری منو به خواهر مادرش معرفی کرد ولی نمیدونم چرا اینطور شد من فقط نخواستم به باباش دروغ بگیم
- nazi 11 ماه قبل سوال کرد
- آخرین ویرایش 11 ماه قبل