سلام به دوستان عزیزی که روزگار من را می خوانند
من رامتین ۳۳ساله هستم و تحصیل کرده(لیسانس)،در خانواده ای نسبتا فقیر بزرگ شدم،در فامیل فقط اوضاع و احوال خانواده ما به شدت ناقابل و فقیرانه بود.برای همین همیشه در حضور بچه های فامیل پدری و مادری به خاطر لباسهای فوق ارزان قیمت و کهنه بشدت احساس حقارت می کردم،فقط احساس حقارت من نبود،اونها به خاطر این وضعیت به من کم محلی می کردند و کلی اتفاقات و شرایط غم انگیز دیگه که حوصله نوشتن اونا را ندارم.همه اینها باعث شد روحیه بشدت شکننده ای پیدا کنم و گوشه گیر شوم،داشتن احساس حقارت در من وحشتناک بود،وقتی مهمونی می رفتیم و بچه های فامیل دوره هم جمع می شدند تا بازی و شوخی کنند من از کنار مادرم تکان نمی خوردم،بگذریم،گذشت تا سنم به ۱۵ رسید،استعداد فراوانی در هنر داشتم،در کلاسهای مجسمه سازی با چوب و داستان نویسی شرکت کردم و بعد چند سال حرفه ای شدم در حد استادی،وقتم را با نوشتن داستان و درست کردن ماکت های چوبی سپری می کردم،پول کمی هم از هنرم در می اوردم،با این حال باز هم مادرم گاهی بچه های فامیل را که درس خوان بودند به رخ من می کشید و ارزو داشت مثل اونها درس خوان شوم،بار ها و بارها چنتا از پسرها فامیل را به رخ من می کشید،پدرم که اصلا تو حال و احوال دیگه ای سیر می کرد به شدت معتاد و انگشت نما بود،دانشگاه قبول شدم،نه پولی داشتم نه روزگاری،افسرده افسرده،لباسهای کهنه و کفشهای تقریبا پاره،شاید بگویید چرا سره کار نمی رفتی ،به خاطر وضعیت شدید افسردگی نمی توانستم کار کنم،سالهای اخر دانشگاه نسبتا خوب شدم سره کار رفتم شروع کردم به نوشتن رمان و…ولی به خاطر حال و احوال روحی که از بچگی درونم شکل گرفته بود و به دلیل مسائلی، ناگهان مجدد در حد مرگ ناامید و دلگیر شدم و مدت زیادی را با فکر خودکشی سپری کردم چند باری دست به اقدام زدم ولی می ترسیدم با مرگم باز هم این مشکلات و افسردگی رفع نشه و اون دنیا بدتر شود،خیلی تلاش کردم تا تونستم دوباره به خودم بیام صنایع دستی چوبی را بیخیال شدم و هنر دیگری را که از کودکی عاشقش بودم را دنبال کردم(به خاطر ناشناس ماندن رشته هنر را نمی گویم) ،در این زمینه خیلی حرفه ای شدم و جزو شناخته شده ترینها،در حدی که چند باری هم در شبکه های استانی و غیره برای گفتگو دعوت شدم چندین بار جوایز بین المللی گرفتم،شرایط خوبی پیدا کرده بودم،با خانمی اشنا شدم و دل باخته هم شدیم ولی در حقم نامردی کرد،نامردی که اصلا انتظارش را نداشتم و بازهم دچار ناامیدی و افسردگی شدید شدم و باز هم افکار خودکشی،در حال حاضر وضعیت خوبی ندارم ،بشدت ناامید هستم و احساس حقارت شدید دارم،حتی خودم را شایسته استفاده از اکسیژن نمی دانم،بشدت تنهام،گاهی موقت حالم خوب می شه ولی باز بهم می ریزم،تمام تجهیزاتی که برای پیشرفت هنرم تهیه کرده بودم را به گوشه انداختم و حسابی خاک می خورن،یک رمان نیمه کاره نوشتم ولی انقدر بهش فکر نکردم که حتی یادم نمی اید موضوعش چی بوده
- رامتین 2 سال قبل سوال کرد
- آخرین ویرایش 2 سال قبل
سلام وقتتون بخیر
خیلی متاستفم بابت گذشته ناراحت کننده ای که داشتین ولی ……..شما ازپسش براومدین ،شما خیلییییی خیلیییی خفن وباحال بودین وتونستین کاری که دوست دارین روبه بهترین نحو انجام بدین دست ار تلاش برنداشتین وثابت کردین میتونین .
این خیلی خارق العاده است و میتونم بگم همه عزیزانتون چقدر بهتون افتخار میکنن ودلشون بهتون گرمه چون میدونن هرچی بشه شما به این راحتی ها جا نمیزنین ووقتی بای کاری اراده کنین تا تهش میرین.میبینین؟شما خیلی محکم قوی با اراده وشگفت انگیزین.
عشق وعاشقی چیز جالبیه اما…….ایا بالاتر از سعادت وخوشبختی خودتونه؟ایا مهم تر ازباور عزیزانی که بهتون ایمان دارن؟
به قول دوست عزیز(س) حتی والدین هم بعد ازمدتی ازهم دلسرد میشن ..نمونش خانواده خودم ….پدرومادرم هردو ازدواج دومشون بود ،به خاطر زخم هایی که خورده بودن از ازدواج های قبلی شون بهم پناه اوردن حالا بعد دودهه زندگی با هفتا بچه به این نتیجه رسیدن که ازهم متنفرن …میبینی؟چه برسد به شما که هنوز وارد این ماجراها هم نشده بودین خوب کاملا قابل درکه که طرف یهو نظرش روعوض کنه کی میدونه نیت واقعی ادم ها از رفتار شون چیه ؟
فقط میخواستم بگم دراینکه شما فردی شایان ستایش هستس شکی نیست شما ،شگفت انگیز ،هنرمند ،حساس ،باتوجه ، نکته بین ،مهربون،دوست داشتنی ،خوش ذوق،خوش بییان ،خارق العاده ،محکم ،صبور وسخت کوشی ….
حتی اگه تاشب هم ادامه بدم نمیتونم ویزگی هاتون روتوصیف کنم…میبینی؟شما این همه توانایی،نیازی به انسانی نداری تا بتونی ادامه بدی تا اینجاش که تنها اومده بودی ،یارسرنوشتتون هرکی باشه مطمئن باش تورو همونطوری که هستی دوست داره وحتی اگه همه ترکت کنن پیشت میمونه .پس به نظرم واقعا لازم نیست به خاطر یک خیانتکار به خودت ظلم کنی وهمه توانایی هات رو زیر سوال ببری……….تو خیلی ارزشمندی وزندگی خیلی کوتاه …فکر نمیکنم قرار باشه 1000 سال زندگی کنیم که بخوایم 200 سالش رو اینطور درانزوا وغم سر کنیم…باشه؟
لطفا به خودت باور داشته باش وبه تلاشهات ادامه بده مطمئنم یک روز همه چی خوب میشه…
امیدوارم رمانت رو یک روز بخونم یا شایدم تاالان خونده باشم؟
به خاطر همت وتلاشتون بهتون افتخار میکنم امیدوارم روح خلاق و لطیفتون رو درگذشته حبس نکنید وبذارید از اتاق ابی ذهنتون… خارج بشه منتظر شنیدن پیشرفتها ودست اوردهای محشرتون هستم.
امیدوارم دوباره خودتون روپیدا کنید .
با ارزوی بهترین ها برای شما
طرفدار کوچیکتون چشایر
- چشایر به 6 ماه قبل پاسخ داد
- آخرین ویرایش 6 ماه قبل
سلام. حق دارید افسرده باشید چون از کودکی روحیه تون تضعیف شده و مبارزه باهاش خب خیلی سخته. ولی اینکه چندین بار تونستید بدرخشید نشون میده قابلیت برگشتن به حالت عادی رو دارید.
حتی روابط زن و شوهری که یه پیمان رسمی و قانونی هست هم نمیشه اعتماد کرد و با این امید زندگی کرد که همیشه جریان داره. روابط دوستی عاشقانه که جای خود. شما تنها کسی نیستید که این مسیر رو تجربه کردید.
شما که اینقدر خوش درخشیدید قطعا باعث سربلندی خانواده، خودتون هستید و مطمین باش همونایی که تو بچگی بهتون محل نمیذاشتن خیلیاشون الان آرزو دارن جای شما باشن. مشکل شما اینه که همیشه نیمه ی خالی لیوان رو میبینید و این مشکل حل نمیشه مگه با تغییر طرز فکرتون. با سنی که دارید خیلی سخته ولی شدنیه. موفق باشید
- س به 2 سال قبل پاسخ داد
- آخرین ویرایش 2 سال قبل